شبکه هوشمند کودک

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ مهر ۹۵، ۱۳:۲۳ - Farzad NJ
    : ))

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانهای کهن» ثبت شده است

دم  قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون  بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.

قصه ی زیبای دُم قشنگ، روباه شکمو


خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون  روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت.


ادامه مطلب

  • شبکه هوشمند کودک

گرگ رفت و کمی بعد برگشت و باز در زد. بچه ها پرسیدند «کیه؟» گرگ صدایش را نازک کرد و گفت «منم, مادرتان, زود در را وا کنید. به پستان شیر دارم و به دهان علف.» بچه ها از درز در نگاه کردند و گفتند «دروغ نگو! دست مادر ما سفید است؛ اما دست تو سیاه است.»

بز زنگوله پا


گرگ راه افتاد یکراست رفت به آسیاب. دستش را زد تو کیسة آرد و زود برگشت در زد و باز همان حرف ها را تکرار کرد. بچه ها از درز در نگاه کردند و گفتند «دروغ نگو! پای مادر ما قرمز است؛ اما پای تو قرمز نیست.» گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتی حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد.


ادامه مطلب

  • شبکه هوشمند کودک