دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
خوشبختانه
شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت،
دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون
روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست
از شکم پرستی برداشت.
- ۰ نظر
- ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۸
- ۲۹۴ نمایش