شبکه هوشمند کودک

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۷ مهر ۹۵، ۱۳:۲۳ - Farzad NJ
    : ))

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

 قصه ی شیر و آدمیزاد


یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: « چه خبر است؟» گفتند: « هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»



ادامه مطلب

  • شبکه هوشمند کودک

به کس کسونش نمیدم

به همه کسونش نمیدم

به کسی میدم که کس باشه

قبای تنش اطلس باشه



عروسی خاله سوسکه و آقا موشه



به موش موشک ، بلبله گوشک

شاگرد توی عطاری

ساکن کنج انباری


ادامه مطلب

  • شبکه هوشمند کودک

آقا موشه خودش هم نمی دانست با آن همه قوطی کبریت چه کار کند. فقط دلش می خواست آن ها را جمع کند. خانم موشه که دید حرف حساب به گوش آقا موشه فرو نمی رود،  با عصبانیت گفت: «دیگر صبرم تمام شده. من به خانه خواهرم می روم، اگر تا زمانی که بر می گردم،

قصه قوطی کبریت‌های آقا موشه



یک فکری برای این قوطی کبریت ها نکنی، همه را می اندازم دور.»خانم موشه این را گفت و رفت، آقا موشه ایستاد و به قوطی کبریت هایش نگاه کرد و گفت: «چه کاری می توانم بکنم؟»


ادامه مطلب

  • شبکه هوشمند کودک

ذوستش که ترسیده بود و فریاد می‏کشید. و به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف شکارچی داخل آب آمد. شاید طعمه‏ ی خوبی برای بچه ‏هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏ تر شد.


سوسمار مهربون


چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد.

  شکارچی پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، شکارچی را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.

ادامه مطلب
  • شبکه هوشمند کودک

روزها گذشت و گذشت تا یه روز تو شهر اعلام کردند که شاهزاده مهمونی گرفته و از همه دخترهای جوان شهر دعوت کرده که در این مهمونی شرکت کنن.مادر و دختر خودشون را آماده مهمونی کردن و هرچی ماه پیشونی خواهش کرد که اون را هم با خودشون ببرن گفتن نه تو باید در خونه بمونی.


ماه پیشونی


روز مهمونی که فرا رسید مادر و دختر آماده شدن و قشنگ ترین لباسهایی که داشتن را پوشیدن و رفتن...نامادری یه عالمه نخود و لوبیا را باهمدیگه قاطی کرد و به دختر گفت بشین اینها رو جدا کن تا ما برگردیم..


ادامه مطلب

  • شبکه هوشمند کودک