قصه ی شیر و آدمیزاد
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک
روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که
ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: «
چه خبر است؟» گفتند: « هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما
ترسیدیم.»
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
- ۱۷۷ نمایش