قصه پسر مهربون
يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ب.ظ
حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش
می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود.
چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود.
گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود.